داستان جالب جوانی که اوایل انقلاب درمجله خانوادگی چاپ شد.

‍ اوایل انقلاب مجله خانوادگی چاپ میشد
به نام”زن روز” . توی یکی از شماره های این مجله جوانی ۱۶ یا ۱۷ ساله نامـه ای به دفتر مجـله میفرسته که سردبیر تصمیم میگیره این نامـه رو عیناً در مجله چاپ کنه.

متن نامــــه:

(من پسر جوانی هستم که در یک خانواده کاملا مـرفه زندگی میکنم، پدر و مادرم هر دو پزشـک هستند و من تـک فرزندم و در خانـه تنهـام.

الان که دارم این نامه رو مینویسم اوایل تعطیلات تابستون است و ما در خانه یک مهمـان ناخوانده داریم که به دعوت پدر و مادرم آمده تهران از آنجاییکه مزاحم آسایش و آرامش من شده میگویم ناخوانده❗️

ایشون دختر خاله منه که دو سال از من کوچکتر است. من خودم اهل نماز و روزه ام اما دخترخاله من متاسفانه به گفته خودش حتی یک رکعت هم نمـاز نخوانده است!

وقتی به پدر و مادرم اعتراض میکنم که او نامحـرم است و نباید ما دو نفـر در خـانه تنهـا باشیم به من میخندند و مسخره میکنند.

منم هر وقت به حرفهایم میخندند دلم میگیرد و میروم تو اتاقم و نوار روضه آقای کافی را میگذارم و برای تنهایی و مظلومیت خودم و به حال مظلـومیت آقـا اباعبدالله گریه میکنم….

حالا که این نامه را دارم برای مجله شما مینوسم به یک مشکل بزرگی برخورده ام و از شما راهنمـایی میخواهم. چند روزیست که دختر خاله ام به من پیشنهادهایی میدهد و از من میخواهد که با هم گناه کنیم.

راستش را بخواهید من دلم نمیخواهد گناه کنم اما حس میکنم قدرت شیطان خیلی بیشتر از ایمان من است و من میترسم که به گناه بیفتم و از شما راه چاره میخواهم..)

مسئولان مجله جوابی به این نامه نمیدهند و فقط عین نامه را چاپ میکنند..بعد از دو ماه دوباره همان جوان نامه دیگری به دفتر مجله میفرستد که مضمونش اینطور بوده:

(سلام، من همان جوانی هستم که دو ماه پیش براتون از خودم گفتم و نامه نوشتم . خیلی منتظر جواب نامه ام شدم اما انگار انتظار من فایده ای نداشت.

من تو این مدت خیلی با خودم کلنجار رفتم و هر روز که پدر و مادرم به محل کارشون میرفتند من از ترس گناه تا غروب سعی میکردم خودم را بخواب بزنم و از اتاقم بیرون نروم ، دختر خاله ام به محض بیدار شدن می آمد سروقت من!

و دائماً مثل شیطان در هیبت یک مار دور من می پیچید و من هم از ترس گناه تو رختخوابم به خودم می پیچیدم و می لرزیدم، چند باری هم با خجالت موضوع را با پدر و مادرم مطرح کردم اما آنها بی تفاوت بودن و مثل همیشه به من میخندیدند.

الان که این نامه را براتون مینویسم اوایل شهریور ماهه و یک ماه دیگر مدرسه ها باز میشوند ، من میتوانم این یک ماه رو تحمل کنم اما دختر خاله ام میخواهد کاری انجام دهد که دیگر تحملش برای من خیلی خیلی سخت و غیر ممکن است.

او از مادرم خواسته که با خاله ام صحبت کند و اجازه بگیرد برای درس خواندن به تهران بیایید و با ما زندگی کند و من میدانم که اگر به تهران بیاید در یکی از همین روزها من را مجبور به گناه میکند برای همین من تصمیم گرفتم خودم را از شر این شیطان آدم نما راحت کنم.

من بدون اینکه خانواده‌ام بفهمند برای رفتن به جبهه نام نویسی کرده ام و میخواهم برای همیشه از تهران بروم. شنیدم تو جبهه گناه وجود ندارد، شنیدم آنجا همه رزمندگان پاک هستند و دائماً شبانه روز حرف از خــدا و امام حسیـن(ع) است، تصمیم جدی گرفتم که به جبهه بروم…)

پسری که برای فرار از گنـاه به خدا پناه برد و راهی جبهه شد. چندی بعد شهیــد شد و به خدا رسید.

همچنین شاید مطالب زیر مورد پسندتان باشد...

افزودن یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.