داستان واقعی جوانی که همیشه بوی خوش می داد!
داستان واقعی
جوانی که همیشه بوی خوش می داد!
محمد بن سیرین همیشه پاکیزه بود و بوی خوش می داد. روزی شخصی از او پرسید: علت چیست که از تو همیشه بوی خوش می آید؟ گفت قصه من عجیب است. آن شخص او را قسم داد که: قصه خود را برای من بگو.
ابن سیرین گفت: من در جوانی بسیار زیبا و خوش صورت و صاحب حسن و جمال بودم و شغلم بزازی بود، روزی زنی و کنیزکی به دکانم آمدند و مقداری پارچه خریدند، چون قیمت آن معین شد گفتند: همراه ما بیا تا قیمت آن را به تو پرداخت کنیم.
در دکان را بستم و همراه ایشان راه افتادم تا به جلوی خانه آنان رسیدم، آنها به درون رفتند و من پشت در ماندم. بعد از مدتی زن – بدون آن که کنیزش همراهش باشد – مرا به داخل خانه دعوت کرد، چون داخل شدم، خانه ای دیدم از فرشها و ظروف عالی آراسته، مرا بنشاند و چادر از سر برداشت، او را در غایت حسن و جمال دیدم، خود را به انواع جواهرات آراسته بود. در کنارم نشست و با ظرافت و ناز و عشوه و خوش طبعی با من به سخن گفتن درآمد، طولی نکشید که غذایی مفصل و لذیذ آماده شد، بعد از صرف غذا، آن زن به من گفت: ای جوان می بینی من پارچه و قماش زیاد دارم، قصد من از آوردن تو به اینجا چیز دیگری است و من می خواهم با تو همبستر شوم و کام دل بر آرم.
من چون مهربانیها و عشوه بازیهای او را دیدم نفس اماره ام به سوی او میل کرد، ناگاه الهامی به من رسید که قائلی از سوره والنازعات این آیه را تلاوت کرد که:
وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی فَإِنَّ الْجَنَّهَ هِیَ الْمَأْوی
اما هرکس بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پیروی هوای نفس بازدارد، بدرستی که منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود(النازعات: ۴۰ و ۴۱)
وقتی به یاد این آیه افتادم عزم خود را جزم نمودم که دامن پاک خود را به این گناه آلوده نکنم، هر چه آن زن با من به دست بازی درآمد، من به او توجه نکردم. چون آن زن مرا مایل به خود ندید، به کنیزان خود گفت: تا چوب زیادی آوردند، وقتی مرا محکم با طناب بستند، زن خطاب به من گفت: یا مراد مرا حاصل کن یا تو را به هلاکت می رسانم. به او گفتم: اگر ذره ذره ام کنی، مرتکب این عمل شنیع نخواهم شد. تا این که مرا بسیار با چوب زدند، بطوری که خون از بدنم جاری شد. با خود گفتم: که باید نقشه ای به کار بندم تا رهایی یابم…
گفتم مرا نزنید راضی شدم، دست و پایم را باز کردند، بعد از رهایی پرسیدم: محل قضای حاجت کجاست؟ راهنمایی کردند. رفتم در مستراح و تمام لباسهایم را به نجاست آلوده کردم و بیرون آمدم، چون آن زن با کنیزان به طرفم آمدند، من دست نجاست آلود خود را به آنها نشان می دادم و به آنها می پاشیدم، آنها فرار می کردند.
بدین وسیله فرصت را غنیمت شمردم و به طرف بیرون شتافتم، چون به در خانه رسیدم در را قفل کرده بودند، وقتی دست به قفل زدم – به لطف الهی – گشوده شد و من از خانه بیرون آمدم و خود را به کنار جوی آب رسانیدم، لباسهایم را شسته و غسل نمودم. ناگهان دیدم که شخصی پیدا شد و لباس نیکویی برایم آورد و بر تنم پوشانید و بوی خوش به من مالید و گفت: ای مرد پرهیزگار! چون تو بر نفس خود غلبه کردی و از روز جزا ترسیدی و خلاف فرمان خدا انجام ندادی و نهی او را نهی دانستی، این وسیله ای بود برای امتحان تو و ما تو را از آن خلاص کردیم، دل فارغ دار که این لباس تو هرگز چرکین و این بوی خوش هرگز از تو زایل نشود، پس از آن روز تاکنون، بوی خوش از بدنم برطرف نگردیده است.
به همین خاطر خدا علم تعبیر خواب را بر او عطا فرمود و در زمان او کسی مثل او تعبیر خواب نمی کرد.