روایت داستانی از مراسم خواستگاری و ازدواج، حضرت محمد (ص) و حضرت خدیجه
روایت_داستانی
ازدواج
روایت داستانی از مراسم خواستگاری و ازدواج، حضرت محمد و حضرت خدیجه
به قلم فریبا_انیسی…
این مرد خوشبخت کیست؟
ـ خدیجه، تو را چه میشود؟ بانوی زیبای قریش.
بانو چیزی نگفت.
نفیسه ادامه داد: شهبانوی قریش! نمیتوانی از من پنهان کنی؟ چند روز است که آرام نداری؟ در هیچ کجا قرار نمییابی؟ هر وقت با تو صحبت میکنم جواب نمیدهی یا جوابهایت از سر بیحوصلگی است! این چه حالتی است که در تو پیدا شده است؟ میگویند کاروان امسال سود فراوانی برای تو داشت!
بانو سر بلند کرد. “نفیسه” چشم به چشمهای پر فروغ و نمناک او نزدیک کرد.
ـ خدیجه! باز چه شده است؟ کدامین یتیم سر بی شام بر زمین گذاشته که مادر یتیمان و بینوایان این چنین آشفته حال شده است؟ در کجا جنگی روی داده که داغ پدر شجاعت “خویلد بن اسد” را که در سال جنگ “فجار”کشته شد تازه کرده است؟ بگو؛ ای طاهره، زن پاک نهاد عرب، چه چیز تو را…
بانو هیچ نگفت.
نفیسه گفت: نکند فرزندان خواهرت هاله ترا آزار رساندهاند؟” هند” و” زینب” و” هاله”… وای امان از بچهها،… خدیجه تو گرچه ازدواج نکردهای! اما مادر خوبی برای فرزندان خواهرت هستی که دو همسرش را زود از دست داده،… اما نباید به خاطر آنها چنین پریشان خاطر شوی…
غم در نگاه بانو موج میزد
.” نفیسه”صدایش را آرام کرد، دست به زیر چانهی بانو برد وسر او را بالا گرفت و گفت: نکند باز خواستگاران پولدار و ثروتمند تو این چنین آشفته خاطرت کردهاند؟
نگاه بانو عوض شد. پوستهی نازک صورتش رنگ گلی به خود گرفت.
“نفیسه” خندید: پس درست حدس زدهام؟ این مرد خوشبخت کیست که قرار از تو برده است؟
بانو من و من کنان گفت: اما او هیچ نمیداند.
” نفیسه” با تعجب گفت: هیچ نمیداند؟!
ـ نه.
ـ و قرار از تو برده است و تو آرام نداری؟
بانو سر تکان داد.
“نفیسه” بیتاب شنیدن بود اما بانو ساکت شده بود.
دقایقی که گذشت. “نفیسه” سرش را جلو آورد و آهسته سخن گفت. بانو نیز آهسته سخن میگفت، آنگونه که حتی کنیزکی که برای آنها شربت آورده بود، چیزی نشنید.
“نفیسه” آرام قدم برمیداشت. رو به سوی کعبه داشت. خانهی آرامش. هنوز صحبتهای دوستش در ذهنش جولان میداد.
ـ میترسم این احساس به خاطر تنبیه من باشد از سر باز زدن از ازدواج با کسانی که بسیار اصرار داشتند بر این کار، آنها که هم از لحاظ مال و ثروت، هم از لحاظ نسب و قوم موقعیت مناسبی داشتند.
ـ میترسم از سرزنش فامیل، از عتاب بزرگان قوم. او مالی ندارد. فقیر و تنگدست است. خود میدانی که او چوپانی میکند و جز بهرهای اندک همه را به عمویش میدهد که چون پدر او را دوست دارد.
ـ اما دیدن او چراغی را در دلم روشن کرده است. راستگویی و درست کرداری او آرامم میکند. صداقت و پاکیاش میارزد به تمام این دنیای دون که برای آن یکدیگر را پاره میکنند، صفا و صمیمیتی در او دیدهام که آرامش را از من گرفته است، علاوه بر آن، داستان راهب مسیحی و…
ای” محمد”! چرا زن نمیگیری؟
“نفیسه”آرام قدم برمیداشت. آن چنان غرق در اندیشه بود که ندید از جایگاه “دارالندوه” گذشته است. صدای زمزم او را به خود آورد. زمزمهی چشمه بر جانش نشست. نفس بلندی کشید. دور و برش را پایید. امین را دید. تکیه داده بر ستونی و به کعبه نگاه میکرد. کنارش کودکی کوچک روی زمین را میکاوید. امین نگاه پر مهرش را به کودک میانداخت تا مبادا سنگریزهای به دهان برد. “نفیسه” جلو آمد. امین او را شناخت.
“نفیسه” گفت از آسمان که چترش را بر سر همه باز کرده است و از زمین مهرگستر و از دلهای پاک و از… ای” محمد”! چرا زن نمیگیری؟
گونههای امین رنگ گرفت. گفت: چیزی ندارم که با آن زن بگیرم.
“نفیسه” گفت: این که مشکل نیست. من آن را برطرف میکنم. زنی را میشناسم پاک، با محبت، مال دار، اصیل و زیبا از خانوادهای با اصل و نسب و شریف. اگر راضی باشی میتوانی با او ازدواج کنی؟
امین سر به زیر انداخت. بی گمان میدانست منظور” نفیسه” کیست.
امین هنوز به دنیا نیامده بود که پدر را از دست داد. شش ساله بود که مادرش آمنه هم از او جدا شد. دل او به جدّش “عبدالمطلب” خوش بود که او نیز چندی بعد بار سفر دیگر بست. از پدرش یک خدمتکار داشت، دو شتر و نه گوسفند و در خانهی عمویش زندگی میکرد.
اما خدیجه سید و بانوی بزرگ قریش است. ثروت فراوان دارد. در اصل و نسب چون او شریف است، از خاندان مشهور و اشرافی، با لیاقت و با کیاست، مهربان و با محبت به یتیمان و درماندگان…
امین سر به زیر افکند و سکوت کرد.