یک دقیقه مطالعه
یک دقیقه مطالعه
ظهر یکی از روز های گرم ماه رمضان منصور حلاج از کنار خرابه ای که جذامی ها در آن بودند می گذشت
جذامی ها در حال خوردن غذا بودند. غذا که چه ! ته دیگ ها و پس مانده های مردم بود.
یکی از آنها به منصور گفت: بفرما ناهار
منصور گفت: مزاحم نیستم؟ گفتند نه و منصور با آنها مشغول غذا خوردن شد چند لقمه ای خورد.
جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ی ما نمی نشینند و از ما می ترسند.
حلاج گفت: آنها روزه اند و سپس بلند شد تشکر کرد و رفت.
در راه دست به آسمان برد و گفت خدایا روزه ام را قبول کن !
یکی از دوستانش او را دید و گفت ولی من دیدم تو با جذامی ها داشتنی غذا می خوردی؟!!!
حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم ، روزه شکستیم ولی دل نشکستیم.
هزار بار پیاده طوافِ کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری