متنی زیبا از کتاب فارسى دبستان سال ١٣٢۴شمسی
متنی زیبا از کتاب فارسى دبستان سال ١٣٢۴شمسی
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند.
با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است، چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق.
همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد: به حرمت برادرت تو را بخشیدم
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت:
یا رب، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی. آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست
ندا رسید: آنچه تو می کنی من از آن بی نیازم
ولی مادرت از آنچه او می کند بی نیاز نیست.